يك زمان مردم دنيا دلشان درد نداشت هيچ كس دغدغه آنچه كه مي كرد نداشت چشمه ی سادگي از لطف زمين مي جوشيد خودمانيم، زمين اين همه نامرد نداشت
سيب سرخي را به من بخشيد و رفت...ساقه سبز دلم را چيد و رفت. ..عاشقي هاي مرا باور نکرد...عاقبت بر عشق من خنديد و رفت. ..اشک در چشمان سردم حلقه زد. بي مروت گريه هايم را ديد و رفت
بين روياي شبانه جستجويت ميكنم نرگس عشق مني هر لحظه بويت ميكنم برگ برگ خاطراتم را خزان بر باد داد اي گل ناز بهاري آرزويت ميكنم
هميشه چشمام به قلبم حسودي مي كنن چون از چشمام دوري ولي هميشه تو قلبمي
بخشندگي رو از کوير ياد بگير که دريا بودنش را به گرماي خورشيد بخشيد
نه آنچنان عاشق باش که هیچ چیز را نبینی، نه آنقدر ببین که هرگز عاشق نشوی
زندگي مثل شطرنج ، اگه بازي نکني ميگن بلد نيست ، اگه بد بازي کني مي بازي،و اگه خوب بازي کني همه مي خوان شکستت بدن
بگیر از من تو این دل یادبودی، که تنها لایق این دل تو بودی، هزاران خواستند این دل بگیرند، ندادم چون عزیز دل تو بودی
زندگی چون گل سرخست پر از خار و پر از عطر و پر از برگ لطیف ..... یادمان باشد اگر گل چیدیم.خار و عطر و گل و برگ. همه همسایه ی دیوار به دیوار همند...
ای کاش می دونستی دل تخته سیاه نیست وقتی که می آیی اسمت رو روی اون بنویسی و هر وقت دلت خواست بری اسمت رو از روش پاک کنی
اگه مثل اشک تو چشمای من باشی برای موندنت تا اخر عمر گریه نمیکنم
نمیدانم چرا گردونه را وارونه میبینم در این بهر خروشان ... دگر راه نجاتی نیست نمیدانم چرا این چشمه را خشکیده میبینم همه دنیای من شد شک و تردید و فقط یک چیز... و آن اینکه دلی را عاشق و شیدای دلداری نمیبینم چرا باید چنین باشد؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟ زمانی بود ؛کاتب مشق عشق میکرد و دیگر هیچ زمانی بود ؛درویشی و مهر و دوستی هر جا هویدا بود چرا باید به جای مهر /کینه را مهمان دلها کرد چرا باید به جای دوست / دشمن را هم اوا بود
دختر به پسر گفت : به نظر ت من قشنگم ؟ پسر گفت : نه ....... دختر از پسر پرسيد که تو ميخاي من پيشت باشم تا هميشه ؟ پسر گفت : نه........ دختر به پسر گفت : اگه من يه روزي ترکت کنم تو برام گريه مي کني؟ پسر گفت : نه....... دختر در حالي که گريه مي کرد و مي خواست بره که پسر دستش رو گرفت و گفت : از نظر من تو قشنگ نيستي بلکه زيبايي ...... من نمي خوام تو پيشم باشي بلکه نياز دارم که تو پيشم باشي و اگه يه روز از پيشم بري من برات گريه نمي کنم بلکه مي میرم
کاش مي شد سکوت غريبانه ي گنجشک هاي افسرده را معنا کرد...کاش مي شد فرياد مظلومانه نيلوفر هاي مرداب را شنيد... کاش مي شد انديشه و احساسم را به دست پيچکي بسپارم تا به هر کجا که مي خواهند سر بکشند.... از تکرار ناقص خاطره ها , از تلاش بيهوده براي رفتن و نرسيدن مثل دو خط موازي خستم
شايد آن روز كه سهراب نوشت : تا شقايق هست زندگي بايد كرد خبري از دل پر درد گل ياس نداشت بايد اينجور نوشت هر گلي هم باشي چه شقايق چه گل پيچك و ياس زندگي اجبارست
به کعبه گفتم تو از خاکی منم خاک، چرا بايد به دور تو بگردم ؟؟؟ ندا آمد تو با پا آمدی بايد بگردی ، برو با دل بيا، تا من بگردم
پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت بيچاره از اين عشق سوختن آموخت فرق منو پروانه در اينست پروانه پرش سوخت ولي من جگرم سوخت
زندگی صد زیــــــــر و بم دارد ولی زیباست... انچه زشتــش می کند طـــــرز نگاه ماست
سلام من رویا هستم از این که به وبلاگم سر زدید ممنونم اگه نظر بدید خوشحال می شم