یک نفر نیست که غم های مرا بشناسد دل عاشق دل تنهای مرا بشناسد حجم خاکستری غربت تنهایی من یک نفر نیست که دنیای مرابشناسد یک نفر نیست که از خامشی چشمانم شب یلدای غزلهای مرا بشناسد سفر عشق به ابادی خاموش دلم یک نفر نیست که رویای مرا بشناسد یک نفر نیست که در نیمه شب دلتنگی غم پنهان ، غم پیدای مرا بشناسد یک نفر نیست که از شعله سوزنده اشک طلب عشق و تمنای مرا بشناسد دلم اویخته از دار پریشانی ها یک نفر نیست مسیحای مرا بشناسد

قصه تلخ وداع
سراپای دلم را لرزاند
ياد او افتادم
که به يک سيب
دلش می خنديد
و به يک آه بلند
نفسش عادت داشت
روبرو تا ته کوچه
زمين برفی بود
خوب در يادم هست
آسمان آبی بود
باد سردی به تماشا می شد
برگ زردی رقصيدن گرفت
او از آن کوچه گذشت
دل من باز گرفت

از سر دیواری شاخه تاکی را سر به برون دیدم
خوشه انگوری، با همه زیبایی گشته نگون دیدم
عاشق و مست و شیدا بود راز نهانش پیدا بود
سر به زمین تاک از پر ثمری بر سر پا سرو از بی هنری
نکته روشنی از این راز زمانه بود
قصه قسمت هستی جمله بهانه بود
هر شاخی پر ثمر افتد بر روی خاک
تکیه گاهی چو من بایدش همچو تاک
من هم سر پر ثمری دارم چون تاکم و بار و بری دارم
افتاده به خاکم و می دانی من هم ز هنر خبری دارم
من که چو تاکی تکیه گهی می جویم
رو به تو آرم سوی تو می پویم

هنوزم دلواپسم ... هنوزم دلواپسي-پس چرا تموم نمي شن اين روزاي بي کسي-هنوزم دورم و دوري، هنوزم مث يه نوري-مي خوام اين فاصله کم شه اما خوب من چه جوري؟-هنوزم فکر چشاتم ، هنوزم خودم فداتم-غم نبينه قلب پاکت ، نگران لحظه هاتم-هنوزم اينجا غريبه ، بدون حضور دستات-دل داره بهونه تو ، مي گه تنها تو رو مي خواد-هنوزم دلواپسم ، هنوزم دلواپسي-پس چرا تموم نمي شن اين روزاي بي کسي--هنوزم گريه م مي گيره وقتي عکساتو مي بينم-تو غروب بي کسي ها چشم براه تو مي شينم


 اگر بدانی چقدر آسمان دلتنگ است.اگر بدانی چقدر دل آسمان منتظر جاری شدن تو بر گونه های ملتهب خود است.
اینگونه ابر بی باران نمی شوی...
ببار ای مهربان وپولک های نقره ای محبت را نثارم کن.
همت کن و دلتنگی ها را درمانگری کن تا این دل شکسته به سامان شود.
ای زلال می دانم که از جنس بلور اشک هستی و از ذوب شدن برف دلها
سر چشمه می گیری...
بیا
بیا و با آمدنت عطر گل های یاس و یاسمن را بیاور،بیا و با خودت هفت رنگ
رنگین کمان زیبا را بیاور...
بیا و با خودت حجم بزرک خاطره ها را زنده کن و دل های پر از غم را با مهرت آشنا کن
آن روز که تو می آیی روزی است به

... اين بغض عصيانگر خفه خواهد ساخت مرا ...
پرواز را از همان كودكي آموخته بودم
اما فرصتش پيش نيامد كه پرواز را تجربه كنم و ترس دارم كه
اين بغض عصيانگر خفه خواهد ساخت مرا ...
چرا دروغ ؟ چرا ريا ؟ مگر دروغ ،‌عشق هم مي آفريند ؟ هميشه پنداشت من اين بوده است كه عشق زائيده سادگيست و ميوده درخت شيطاني دروغ ، نفرت است و بس ، ‌فاصله است و دوري ،‌ فرار است ،‌فرار از خود ،‌فرار از او ،‌فرار از همه و زنداني كردن خويش درون غار تاريك تنهايي روح !
... اين بغض عصيانگر خفه خوا


يلدا که مي شود غزلم ضجّه مي زند

بر دفتري سياه ، قلم ضجه مي زند

يک دختر غريب غزل پوش مي رسد

تا صبحِ صبح در بغلم ضجه ميزند

يک دختر غريب نه ! او که آشناست

در من ، هميشه ،از ازلم ضجه مي زند

شايد خداي من شود ، اي واي کفر شد

دارد مفاعلن فعلم ضجه مي زند

در کوچه هاي شعر عزي لات مي شود

حس حسادت هبلم ضجه مي زند

چيزي نشد ! نترس ! فقط چشم سرد تو

يلدا که مي شود غزلم ضجه مي زند

 من در خلوت تنهایی خویش تا اخرین نگاه در انتظار خواهم نشست و آنگاه
که از دیدم خارج شدی ........
.......باز هم بهار است و ابر و باران
بهار را دریاب که هر آغازی را پایانیست و انتهای هر بهاری سرمای خزان
بهار را دریاب

 دوش وقت سحر از صبح بیامد خبری *** کی بی خبر از صبح همه بی خبری
دانی که چنین پیام آمده یعنی چه *** یعنی که تویی در این فلک بازیچه

ای که خود هیچی و میپیچی به هیچ *** راستی آیا خبر داری ز هیچ؟
ما همه هیچیم و هیچی هست هیچ *** ای برادر کاندر این هیچی مپیچ

ای آنکه ز صبح تا شب هستی
در حیرت و در هوای مستی
دانی که کجا روی تو اندر ته خط؟
میری که رسی به نقطه آخر سر خط
 دستهایم در حنا بندان عشق
سرخ سرخند در دل میدان عشق
با دوبیتی میزنم ساز و نوا
شاعری سرگشته وحیران عشق

آدمیت واژه ای بی انتهاست
گه محبت گاه گاهی سخت خاست
میرود بالا ولیکن جا گذاشت
فطرت عشقش که اولی اولیاست

انفجار ما به پهلو میزند
می کند و می برد سو میزند
ناگهان رعدی شبیه یک شهاب
چهارصد گل واژه را هو میزند


dj esfahani: داستان از اولش معلوم بود
قصه عاشق مرادش نور بود
دولت معشوق يک انجير بود
قسمت مجنون همان يک تير بود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

عاشق شدم به نگاهی پر از دروغ
تدبیر نیست بس که دوست دارم این دروغ

یاران به من حساب دیگری داشته اند
با راستی یاران شوم یا دل دروغ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


سجده شکرانه ای بحر بهشت
آن طرف تر کشته را فتوا نوشت
ما شدیم آلت قتاله عشق
انفجار آدمیت را که کشت ؟

 

  داستان از اولش معلوم بود
قصه عاشق مرادش نور بود
دولت معشوق يک انجير بود
قسمت مجنون همان يک تير بود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

عاشق شدم به نگاهی پر از دروغ
تدبیر نیست بس که دوست دارم این دروغ

یاران به من حساب دیگری داشته اند
با راستی یاران شوم یا دل دروغ
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


سجده شکرانه ای بحر بهشت
آن طرف تر کشته را فتوا نوشت
ما شدیم آلت قتاله عشق
انفجار آدمیت را که کشت ؟


 هر که ما را یاد کرد ایزد مر او را یاد باد ...
هر که ما خوارکرد از عمر برخوردار باد ...
هر که اندر راه ما خاری فکند از دشمنی ...
هر گلی کزباغ وصلش بشکفد بی خار باد


 چون رهی عاشق بمانم تا ابد
جان فدايت می کنم من تا ابد
گر رهی در عاقبت رفت و ندید
من تو را دارم به تو خواهم رسيد

: آسمانچیز عجیبیست ... نمیدانستم
عاشقی کار غریبیست ... نمیدانستم
زنده بودن به نفسنیست ... نمیفهمیدم
عشق کار همه کس نیست ... نمیفهمیدم

رشته ی مهر تو شد زنجیرم
گر جدا از تو شوم میمیرم

پس مرا یکه و تنها مگذار
مست و افتاده و از پا مگذار

 

گريه كن در اين شب تدفين نور
گريه كن بر اين مسافرهاي نور
بايد امشب از شقايق بگذرم
از پل روي دقايق بگذرم
اي شقايق! لخته هايم را بگير
اي تپش در عنفوان من بمير
اي هجا ها! گونه ام را تر كنيد
آرزوهاي مرا پرپر كنيد

 
 می نویسم از تو ای ساقی کجایی نیستی
جرعه ای می خواهم از آبی که اهلش نیستی

من که امشب می به ساغر میکنم یاری نبود
تک خوری ها نیست در ذاتم تو این جا نیستی

با تشکر فراوان از dj esfahani

 
 

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد

مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد

تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند

سایه در سایه این ثانیه ها خواهم مرد

با عشق زمان فراموش می شود و با زمان عشق

گفتمش دل می خری پرسید چند؟                                                                                              گفتمش دل مال تو تنها بخند                                                                                                   خنده کرد و دل ز دستانم ربود                                                                                                   تا به خود باز آمدم او رفته بود                                                                                                   دل زدستش روی خاک افتاده بود                                                                                               جای پایش روی دل جا مانده بود

ای یار به جهنم که مرا دوست نداری

از عشق تو هرگز نکنم گریه و زاری

اگر روزی بری و یاری بگیری

الهی تب کنی فرداش بمیری

الهی سرخک و اریون بگیری

تب مالت و فشار خون بگیری

اگر بردی ز اینها جان سالم

الهی درد بی درمون بگیری

امروز همان فرداییست که دیروز در انتظارش بودی

زدم فریاد خدایا این چه رسمی است رفیقان را جدا کردن هنر نیست رفیقان قلب انسانند خدایا بدون قلب چگونه می توان زیست؟

عشق تنها واژه ای است که از مد نمی افتد

پروانته صفت چشم به شمع دوخته بودم /// وقتی که خبر دار شدم سوخته بودم                       خاکستر جسمم به سر شمع فرو ریخت   /// این بود وفایی که من آموخته بودم