اي دل چو زمانه میکند غمناکت ناگه برود ز تن روان پاکت برسبزه نشين وخوش بزي روزي چند زان پيش که سبزه بردمد از خاکت
وسهراب گفت (( پیشه ام نقاشی است گاه گاهی قفسی میسازم ازرنگ میفروشم به شما تابه اواز قناری که دران زندانی است دل تنهایی تان تازه شود!)) حال من میگویم: منم وکاغذ بیرنگ سفید گاه ازان هم کمتر تکه برگی کوچک قلمی نیمه تمام واژه هایی کوتاه مینویسم اما نه برای دل تنهایی تو مینویسم شاید دردازیادبرم مینوسم شاید ...
من سراپا غزلم ولي افسوس قلمم از تراوش خاليست و دل از انديشه احساس غزل و ميان همه ثانيه ها بغض انباشته اي آزاد است چه كنم با دل ابري كه نمي بارد و ليك آفتابش به اسارت,آزاد آه! كاش مي شد باز شعري از حادثه را ساز كنم و ميان همه خاطره ها با تو با تو پرواز كنم
اي عشق، شكسته ايم، مشكن ما را اينگونه به خاك ره ميفكن ما را ما در تو به چشم دوستي مي بينيم اي دوست مبين به چشم دشمن ما را
خواستم زندگي کنم ، راهم را بستند ستايش کردم ، گفتند خرافات است عاشق شدم ، گفتند دروغ است گريستم ، گفتند بهانه است خنديدم ، گفتند ديوانه است دنيا را نگه داريد ، مي خواهم پياده شوم ! دکتر علي شريعتي
پس از مرگم تو اي زيبا نگارم بيا با جمع ياران بر مزارم سرت خم كن بزن يك بوسه بر خاك كه در زير خاكم چشم انتظارم
هر وقت از اين دنيا و مشکلاتش خسته و نا اميد شدي برو کوه و فرياد بزن: آيا هنوز اميدي هست؟!! در جواب ميشنوي: هست...هست...هست
قلب من کوچک بود...عشق تو ليک بزرگ..من ز اندازه قلبم بيرون...عاشقت بودم و از عشق تو سرشار ولي...ساليان بسيار ...مانده ام عاشق تو...تا که اندازه اين عشق ترا...در دلم جاي دهم...و هنوزم باميد...عاشقت خواهم بود...گرچه تو رفتي و دل تنها شد...گرچه اين عشق بدون تو غمي بر ما شد
خدایا به چشم دل عندلیب رسان بوی پیراهن آن غریب که کنعان قلبم بود بی نصیب از آن یوسف مه رخ دلفریب