نمیدانم چرا گردونه را وارونه میبینم در این بهر خروشان ... دگر راه نجاتی نیست نمیدانم چرا این چشمه را خشکیده میبینم همه دنیای من شد شک و تردید و فقط یک چیز... و آن اینکه دلی را عاشق و شیدای دلداری نمیبینم چرا باید چنین باشد؟ چرا؟؟؟؟؟؟؟ زمانی بود ؛کاتب مشق عشق میکرد و دیگر هیچ زمانی بود ؛درویشی و مهر و دوستی هر جا هویدا بود چرا باید به جای مهر /کینه را مهمان دلها کرد چرا باید به جای دوست / دشمن را هم اوا بود
دختر به پسر گفت : به نظر ت من قشنگم ؟ پسر گفت : نه ....... دختر از پسر پرسيد که تو ميخاي من پيشت باشم تا هميشه ؟ پسر گفت : نه........ دختر به پسر گفت : اگه من يه روزي ترکت کنم تو برام گريه مي کني؟ پسر گفت : نه....... دختر در حالي که گريه مي کرد و مي خواست بره که پسر دستش رو گرفت و گفت : از نظر من تو قشنگ نيستي بلکه زيبايي ...... من نمي خوام تو پيشم باشي بلکه نياز دارم که تو پيشم باشي و اگه يه روز از پيشم بري من برات گريه نمي کنم بلکه مي میرم
کاش مي شد سکوت غريبانه ي گنجشک هاي افسرده را معنا کرد...کاش مي شد فرياد مظلومانه نيلوفر هاي مرداب را شنيد... کاش مي شد انديشه و احساسم را به دست پيچکي بسپارم تا به هر کجا که مي خواهند سر بکشند.... از تکرار ناقص خاطره ها , از تلاش بيهوده براي رفتن و نرسيدن مثل دو خط موازي خستم
شايد آن روز كه سهراب نوشت : تا شقايق هست زندگي بايد كرد خبري از دل پر درد گل ياس نداشت بايد اينجور نوشت هر گلي هم باشي چه شقايق چه گل پيچك و ياس زندگي اجبارست
سلام من رویا هستم از این که به وبلاگم سر زدید ممنونم اگه نظر بدید خوشحال می شم